آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

تبریک به خاله مریم و عمو ارس

اومدن به بندر شاید مامان پگاه و بابا امیر رو از خانواده هاشون  دور کرد ولی باعث شد با کسانی دوست بشن که براشون به اندازه یه خانواده با ارزش بودن .. خاله مریم و عمو ارس   و خاله سارا و عمو امیر بهترین ، مهربون ترین و دلسوزترین دوستای مامان و بابا شدن دوستای مهربونی که با شادی های ما شادی کردن و با ناراحتی های ما غصه دار ... لحظات با هم بودنمون سراسر خنده و شادی بود ، با هم شاد بودیم و به غصه های دنیا می خندیدیم و دیشب وقتی تلفنی با عمو ارس حرف می زدم ، عمو گفت تا هفت ماه دیگه قراره یه نی نی خوشگل و ایشالله سالم به زندگی دونفرشون رنگ زیباتری بده من و بابا امیر از شنیدن خبر نی نی دار شدن خاله مریم...
7 شهريور 1391

برگشت به خانه - روز آخر سفر

دیشب همه خسته و کوفته ساعت 11 شب به منزل دایی محمد رضا اینا رسیدیم ... شما که در طول راه حسابی  استراحت کرده بودی به محض رسیدن به خونه دایی اینا و دیدین زن دایی و مریم گل از گلت شکفت و تازه سر حال شروع کردی باهاشون بازی ، منم که از شدت خستگی داشتم می مردم شکر خدا طرفای 1:30 خوابیدی و منم بی هوش شدم ... صبح بعد از خوردن صبحانه دایی پیمان اینا راهی شهرشون شدن و خاله ندا و خاله صبا هم که رفتن برای بعد از ظهر بلیط گرفتن ... قرار بود تا قبل از ظهر هم ما برگردیم ، ولی بابا امیر مشغول کپی کردن عکسای سفر برای دایی پیمان بود تا بده دست خاله ها براشون ببرن ، زن دایی برای ناهار استامبولی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود که بوی عطرش تم...
6 شهريور 1391

در راه برگشت به شیراز - روز نهم سفر

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شیم و راه بیافتیم .. ولی دیروز انقدر همه به تفریح گذشته بود که کسی نای بیدار شدن نداشت .. من جمله تو و بابا امیر که توپ هم نمی تونست بیدارتون کنه ..   بالاخره نزدیکای 10 از خونه راه افتادیم ، قبل از راه افتادن روژینا با گلهای آفتاب گردون توی حیاط چند تا عکس یادگاری گرفت   قرار شد یه سر بریم تا سامان شهرکرد اونجا رو هم ببینیم و بعد برگردیم شیراز ، مسیرمون 3 ساعتی منحرف می شد و طولانی تر ، ولی شنیده بودیم دیدن شهر سامان ارزشش رو داره شما هنوز خسته بودی و در حال مطالعه خوابت می برد ، هر چی می گفتم مامان پاشو تا امتحان ارشد پیزی نمونده و باید این کتاب آشنایی با حیواناتت رو تموم کنی گ...
5 شهريور 1391

آخرین روز در فارسان - روز هشتم سفر

قرار بود فردا برگردیم بریم شیراز ، پس امروز آخرین روزیه که فارسان هستیم امروز ناهار مهمان دوست دایی بودیم و قرار بود ناهار رو به اتفاق خانواده دوست دایی بریم بیرون ، تا این آخرین روز هم از طبیعت زیبای فارسان بیشترین استفاده رو بکنیم صبح زود از خواب بیدار شدیم و تا دوست دایی و خانوادش اومدن و راه افتادیم ساعت 10:30 صبح بود ربع ساعتی رفته بودیم که دوست دایی یادش اومد موبایلش رو جا گذاشته ، قرار شد ما و دایی اینا به راهمون ادامه بدیم تا اونها هم برن موبایل رو بردارن و بهمون ملحق بشن   ماشین ما از دایی اینا جلو افتاد ، بابا امیر زد کنار تا دایی اینا هم به ما برسن دایی پیمان اینا که اومدن از دور متوجه یه سیاه چادر عشایری شدی...
5 شهريور 1391

کوهرنگ شهرکرد - روز هفتم سفر

صبح نزدیکای ساعت 9 از خونه راه افتادیم ، برناممون این بود که امروز به سمت کوهرنگ بریم و زیبایی های اونجا رو هم ببینیم .... در مسیر کوهرنگ به مناظر زیبایی بر خوردیم     گله های  گوسفند و بز که در مسیرمون می دیدیم برای روژینا زیبا و دوست داشتنی بود ، حیف که تو خیلی کوچولو بودی و متوجه اونها نبودی ...     گاهی هم بعضی مدل هاشون مانع از حرکت ما می شد و باید صبر می کردیم تا از جاده عبور کنن ..   هتل های زیبا در دامنه کوه ، منو به این فکر انداخت که یک بار دیگه به این منطقه مسافزت کنم ..   کوهرنگ از طریق 3 انشعاب به زاینده رود متصل می شه ، 3 کانال پر آب ، ما به ی...
1 شهريور 1391

فارسان شهرکرد - روز ششم سفر

صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد خوردن صبحانه و کارهای روزانه مربوط به تو سوار ماشین شدیم تا بریم یه گشتی تو شهر فارسان بزنیم من و تو و روژینا و خاله ندا و بابا امیر سوار ماشین خودمون شدیم و دایی پیمان و زن دایی و خاله صبا هم با ماشین روژینا اینا راه افتادن   رفتیم سمت پیر غار ... همینطور که از اسمش معلومه یه غار خیلی قدیمی بود ...  وقتی رفتیم داخل غار از شکل و شمایل داخل غار بنظر می رسید که بو می ها از اون به عنوان یه مکان مقدس برای روشن کردن شمع و نذر و نیاز استفاده می کنن ... وروردی غار خیلی کوتاه بود و وارد شدن به اون کمی سخت بود ..       سمت دیگه غار یه جنگل بود که یه رود کوچیک ...
1 شهريور 1391